سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عفاف و حجاب شیعه
میگویند امانت زن مسلمان عفتـــ اوست،که “حــجــابــــ” مهمترین رکنــــ اوستـــــ. میگویند چادر مـردها پلک های آن هاست! نگاهت را از نامحرم حفظ کن!!!
پنج شنبه 91/7/6 11:52 ع

امام رضا (ع)

شفایافته: آندره (رضا) سیمونیان
اهل ازبکستان، مقیم همدان
نوع بیمارى: لال
آندره ـ آندره!

شنید که کسى او را به نام صدا مى کند. صدایى که از جنس خاک نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بیدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند. جز خادم پیرى که کمى آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش مى کرد. پیرمرد که متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ایستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سکوت کرد، اما دلش هواى فریاد داشت؛ هواى گریه. دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه کند، از ته دل فریاد برآورد، شیون کند. بغض بد جورى گلویش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بترکاند و عقده هایش را خالى کند.
پیرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسید:چیزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. هاى هاى گریه کرد، پیر مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گریه نکن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالى مى کند، درد رو تسکین مى ده، گریه کن. آندره همچنان مى گریست. حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگریستند، پیرمرد پرسید: چى شده؟ تعریف کن.
آندره خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیه اش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ریخت، دسته اى کبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن که جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت: اى کاش هرگز بیدار نمى شدم.
صداى پیرمرد را شنید، باز مى پرسید: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب دیدى ؟ تعریف کن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمى تواند. پیرمرد غمگین از جابرخاست، سعى کرد بغض و اشکش را از آندره پنهان نماید.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره دید که شانه هاى پیرمرد مى لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا، به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود: آیا امام(ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسیحى خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بى شک حاجتش روا خواهد شد.
پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجید، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانى که شاید هیچ کدامشان را ندیده بودند، اینک ببینند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها راهى شدند از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمین ایران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعریف مى کرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود که اصلاً متوجه تریلى سنگینى که با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهیب برخورد تریلى و اتومبیل او در آمیخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود. آن که سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى کشاند که پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جدید آندره براى بهبودى او از هیچ تلاشى فرو گذار نکردند، اما تو گویى سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى کرد که پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى کردند. او هم با دل شکسته اش رو به خدا طلب شفا مى کرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به کار گردید و بر اثر دردى که داشت گوشه گیر و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشکبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته که همه دکترها جوابت کرده اند، اما ما مسلمونا یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید مى شیم مى ریم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پیش این دکتر تا ازش شفا بگیرى .
آندره نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان او درهم مغشوش و گم شد. این اولین بارى بود که آندره چنین مکانى را مى دید. هیچ شباهتى به کلیسایى که او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز کبوتران بر بالاى گنبد طلایى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب کرده بود.
پدر، آندره را تا کنار پنجره فولاد همراهى کرد، بعد ریسمانى بر گردن او آویخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او نگاه مى کرد و با خود مى گفت این دیگر چه نوع دکترى است؟ پدر که رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمین نشست و سر را تکیه دیوار داد و به خواب رفت.
نورى سریع به سمتش آمد، سعى کرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نورى آن جا مشاهده کـرد که به سـویش مى آیـد، از میان نـور صـدایى شـنیـد، صدایى که او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سکوتى روحانى غرق شده بود، خادم پیر کمى آن سوتر ایستاده بود و او را مى نگریست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صداى ملکوتى را بشنود، خادم پیر به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفید ـ نه نمى توانست تشخیص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز مى کرد تا نور را بگیرد، اما نور از او مى گریخت.
ناگهان شنید که از میان نور صدایى برخاست، صدایى که از جنس خاک نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فریاد بزند، نتوانست نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه مى کرد: تو ... تو مسیحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پیرمرد صلیب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رویش پاک کرد و بعد سر او را روى زانویش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلکهایش را روى هم گذاشت، خواب خیلى زود به سراغش آمد. باز نورى دیگر این بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایى برخاست. نامت چیست؟ تکانى خورد. متحیر بود شنیده بود که او را به نام صدا کرده بود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایى دیگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.
از میانه نور دستى روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره کشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را کامل بگوید.
دوباره از میان نور صدایى شنید که: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز کرد و با صداى مؤکد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا ... رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تکه براى تبرک.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.

منبع : سایت راسخون






نوشته شده توسط : شهرزاد



پیامهای عمومی ارسال شده

+ سلام لطفا توجه کنید جالبه . مطالبی که من و خیلی از دوستان میذاریم مثلا از خیبر آنلاین و یا باشگاه خبرنگاران خبر می دن که مطلب شما در خیبر آنلاین و ... منتشر شد . ولی متاسفانه و با انتقاد خیلی زیاد از دبیران این دوره که هر کدام به دو سه تا وبلاگ چسبیدند باید عرض کنم که این راهش نیست .همین



+ عشق است سید علی



+ به روز رسانی وبلاگ. امام زاده حسین ابن موسی الکاظم(ع)





منوی اصلی
مطالب پیشین
وصیت شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان

ویرایش
پیوندهای روزانه
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز : 14
  • بازدید دیروز : 42
  • کل بازدید : 136034
  • تعداد کل یاد داشت ها : 77
  • آخرین بازدید : 103/9/2    ساعت : 5:5 ص
درباره
شهرزاد[307]

امیرمؤمنان علی علیه السلام :«صِیانةُ المَرأةِ اَنْعَمُ لِحالِها وَأدْوَمُ لِجَمالِها» عفاف و حجابِ زن، حالِ روزِ او را خوشتر،و زیبایی‌اش را پایدارتر می‌کند.غررالحکم، ح5820

ویرایش
جستجو


آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
کاربردی
ابر برچسب ها